سحر را من در آغوش خدا رفتم
در آغوشش به تنهایی چه لذت ها به پا کردم
بدیدم خاکیان را مرده در خوابند
در آن گرمی آغوشم خداشان را شنیدم من، 
بگفت که ای خاکیان خفته بر خاکم
زمانی که شما را خلق می‌کردم، بر خودم احسنت می‌گفتم
ملائک ها چه ها کردند و می‌گفتند
تو آن کس را که قتل و خون و ظلمش را به دیگر عرضه می‌دارد، چرا خالق شوی بر او
تبسم کردم و گفتم:
چه دانی آنچه را دانم؟
چه بینی آنچه را بینم؟

ببین من را چه می‌گویم تو را ای خفته بر خاکش،
به گرما بخشِ آغوشِ خداوندی قسم، آهسته می‌گویم:
دمی با او نشستن، درد و دل کردن، چه زیبا لذتی دارد.
که لذت های غیر از او، همه بیهوده و باطل
تو از درکِ هم آغوشیِ آن محبوب ، آن خالقِ خوبی، سکوتت می‌شود لذت چه در خلوت، چه در جلوت
پس آن وقت، سکوتی پیشه خواهی کرد برای درکِ آن لذت.



#شعر_نو #خانه_دوست #وبلاگ_خانه_دوست #علی_کشاورز

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آموزش زبان چینی Amy اشپزی ضربان تاریک shabani75shhh خرید اسامی تحفه درویش Gary تولیدی دختر باسلیقه